تنهایی

 

با سکوت خیلی از مشکلها خودبه خود حل میشه
 
وقتی میخوای کسی ندونه که عاشقی
 
وقتی بخوای هیچکس نفهمه دلگیری
 
وقتی نخوای کسی بدونه ازش بدت میاد
 
و حتی وقتی که داری تو تنهایی پرپر میزنی
 
سکوت چقدر میتونه به آدم کمک کنه
 
وقتی به وقتش ازش استفاده کنیم
 
اما
 
خیلی وقتها
 
نباید سکوت کردوما سکوت میکنیم
 
مثل وقتی که آخرین فرصت و
 
برای گفتن دوست دارم از دست میدیم
نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:21 توسط نیلوفر| |

 

صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین...

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش
که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:2 توسط نیلوفر| |

 

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم.
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات؟!..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد. درون آن چنين نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم شرط عشق رو به جا بیارم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت: چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم؟!!!...

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:0 توسط نیلوفر| |

 

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده میشد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه میگرفت.
روزها و هفته ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا نا بینا بود.

مرد گفت: نابینابود و عاشق! و چه خوب شرط عشق را می دانست.

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:57 توسط نیلوفر| |

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:50 توسط نیلوفر| |

 

پسرها و ديدگاهشون از زندگي اجتماعي در سنين مختلف
سن 14 سالگي : تازه توي اين سن، هر رو از بر تشخيص ميدن . اول بدبختي
سن 15 سالگي : ياد مي گيرن که توي خيابون به مردم نگاه کنن ... از قيافه خودشون بدشون مي ياد
سن 16 سالگي : توي اين سن اصولا راه نميرن، تکنو مي زنن ... حرف هم نمي زنن ، داد مي زنن ... با راکت تنيس هم گيتار مي زنن
سن 17 سالگي : يه کمي مثلا آدم ميشن ... فقط شعرهاشون و بلند بلند مي خونن ... يادش به خير اون روزها که تکنو نبود راک ن رول مي خوندن
سن 18 سالگي : هر کي رو مي بينن تا پس فردا عاشقش ميشن ... آخ آخ ...آهنگ هاي داريوش مثل چسب دو قلو بهشون مي چسبه
سن 19 سالگي : دوست دارن ده تا رو در آن واحد داشته باشن ... تيز ميشن ... ابي گوش ميدن
سن 20 سالگي : از همه شون رو دست مي خورن ...ستار گوش ميدن که نفهمن چي شده
سن 21 سالگي : زندگي رو چيزي غير از این بچه بازيها مي بينن ... مثلا عاقل مي شن
سن 22 سالگي : نه مي فهمن که زندگي همش عشقه ... دنبال يه آدم حسابي مي گردن
سن 23 سالگي : يکي رو پيدا ميکنن اما مرموز ميشن ... ديدشون عوض مي شه
سن 24 سالگي : نه... اون با يه نفر ديگه هم دوسته ...اصلا لياقت عشق منو نداشت
سن 25 سالگي : عشق سيخي چند؟ ... طرف بايد باباش پولدار باشه... حالا خوشگل هم باشه بد نيست
سن 26 سالگي : اين يکي ديگه همونيه که همهء عمر مي خواستم ... افتخار ميدين غلامتون باشم ؟
سن 27 سالگي : آخيش
سن 28 سالگي : کاش قلم پام مي شکست و خواستگاري تو نميومدم




دخترها و ديدگاهشون از زندگي اجتماعي در سنين مختلف


سن 14 سالگي : تا پارسال هر کي بهشون مي گفت چطوري؟ ميگفتن ... خوبم مرسي ... حالا ميگن مرسي خوبم
سن 15 سالگي : هر کي بهشون بگه سلام ... ميگن عليک سلام ... نقاشيشون بهتر ميشه » بتونه کاري و رنگ آميزي
سن 16 سالگي : يعني يه عاشق واقعيند ... فردا صبح هم ميخوان خودکشي کنن ... شوخي هم ندارن
سن 17 سالگي : نشستن و اشک مي ريزن ... بهشون بي وفايي شده ... کوران حوادث
سن 18 سالگي : ديگه اصلا عشق بي عشق ... توي خيابون جلوي پاشون رو هم نگاه نمي کنن
سن 19 سالگي : از بي توجهي يه نفر رنج مي برن ... فکر مي کنن اون يه آدم به تمام معناست
سن 20 سالگي : نه , نه ... اون منو نمي خواست آخرش منو يه کور و کچلي مي گيره ... مي دونم
سن 21 سالگي : فقط سن 27-28 سالگي قصد ازدواج دارن ، فقط
سن 22 سالگي : خوش تيپ باشه ، پولدار باشه ، تحصيلکرده باشه ، قد بلند باشه ، خوش لباس باشه ... آخ که چي نباشه
سن 23 سالگي : همهء خواستگارا رو رد مي کنن
سن 24 سالگي : زياد مهم نيست که چه ريختييه يا چقدر پول داره ، فقط شجاع باشه ، ما رو به اون چيزي که نرسيديم برسونه
سن 25 سالگي : اااااااه ، پس چرا ديگه هيچکي نمي ياد... هر کن ميخواد باشه ، باشه
سن 26 سالگي : يه نفر مي ياد ، همين خوبه ، بله
سن 27 سالگي : آخيش
سن 28 سالگي : کاش قلم پات مي شکست و خواستگاري من نميومدي

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:49 توسط نیلوفر| |

لحظاتی را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم

     دریغا که خوشبختی همان لحظاتی بود که گذراندیم

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:41 توسط نیلوفر| |

خورشید دوست داشتنی است :

(( به خاطر وسعت روحش که شب هنگام ناپدید می شود تا ماه فراموش کند این حقیقت تلخ را که از او نور می گیرد ))

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:36 توسط نیلوفر| |

ما همیشه صداهای بلند را می شنویم

  پر رنگ هارا می بینیم ، سخت ها را می خواهیم

    غافل از این که خوب ها آسان می آیند ، بی رنگ می مانند ، بی صدا می روند ؟!

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:27 توسط نیلوفر| |

امروز با هم بودن را تجربه می کنیم

          وشاید فردا به یاد هم بودن را ،

        پس امروز را زیبا کنیم ، به حرمت خاطرات فردا !!!!

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:25 توسط نیلوفر| |


عشق چیه ؟

چه رنگی؟

کی واقعا
عشق و میشناسه؟

ایا
عشق
به دنیای امروز تعلق داره؟

اصلا میشه تو دنیای امروز
عشق واقعی وپیدا کرد ؟

حرفهای عاشقونه چیه؟

بده ؟ خوبه؟

باشه ؟

نباشه؟

و..............................




به نظر شما می شه تو دنیایی که همه چیزش دروغه وهیچ راستی وجود نداره
عشق رو پیدا کرد ؟

نه فکر نمی کنم

عشق یه احساس پاکه که امروزه اصلا نمیتونی پیدا کنی – یعنی پیدا نمیشه – عشق چیزی که تو دل همه پیدا نمیشه

ببین امروز روز هرکی یه تکونی که میخوره با یکی که حرف میزنه فکر می کنه که عاشق شده و
عشق و پیدا کرده

اما به نظر تو میتونیم به همچین احساساتی بگیم
عشق؟

اصلا
عشق چیه ؟ چیزی که بتونی از کوچه خیابون پیدا کنی ایا واقعا عشقه؟

نه این چیزا
عشق واقعی نیست

یعنی نمیتونه که باشه

عشق یه احساس پاکه که باید تو قلبت پیدا کنی

نه اینکه دو روز با یکی باشی و فکر کنی که عاشق شدی

و اون همون کسی که تو سالها دنبالش بودی

باید
عشق و حس کنی

بفهمی

رنگ
عشق به نظر  من ابیه رنگ صداقت رنگ دریا

ابی رنگی که میشه برای
عشق درنظر گرفت

البته این نظر منه

اگه دو نفر واقعا عاشق باشن میتونن که حرفهایی ساده اما برخاسته از قلبشون بگن

حرفهایی که تو دنیای امروز هرکسی نمی تونه بگه اصلا پیدا نمیشه

آن وقت
عشق
هست که واقعیت داره و دو عاشق واقعی پیدا می شن....

شما نظرتون رو حتما  برامون ارسال کنید متشکرم

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:21 توسط نیلوفر| |

 

من از این قصه خواهم رفت ….

بدون هیچ سخنی خواهم رفت ……

بی گلایه

بی شکوه

اکنون خواهم رفت

فقط تو بخند …..

من خواهم رفت

بگذار ببینم از رفتنم خوشحالی

بگذار دلم قرص باشد که جایم خالی نیست و تو بعد از من تنها نیستی

می دانم با او خوش تر از من خواهی بود

مثل همین دیروز

که دست در دستش در همان کوچه پر خاطره خودمان

صدای خنده ات تا عرش آسمان رسید

و او نیز با نگاهی عاشقانه تو را طلب می کرد

و من پشت پیرترین درخت کوچه

که همیشه شاهد گام های ما بودخوشحالی تو را نظاره گر بودم

و اشک از چشمانم جاری بود …نه غصه نخور اشک شوق بود

به خاطر دیدن لبخندی که ماه ها از روی لبانت بر من حجاب کرده بود

و من در جستجوی مذهب جدبدت بودم تا بدانم باید چگونه باشم ….

این را بدان این رفتن از بی عشقی نیست

هنوز هم به صداقت روز اول تو را دوست دارم

می روم چون تو آزاد زیبایی نه در بند

و من نمی توانم تو را در قفس از آن خود داشته باشم

تو اوج بگیر چون نفس های من به زندگی تو بند است

………………………

من خواهم رفت

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 21:55 توسط نیلوفر| |

 

معلم از شاگردانش مي پرسد:

چطور لحظه پايان شب و آغاز سحر را تشخيص دهيم؟

پسركي گفت: وقتي از دور ميشي را از ساقي تشخيص داديم.

ديگري گفت: وقتي مي فهميم روز شده كه از دور درخت زيتون را از انجير تشخيص دهيم.

معلم گفت: اين جوابي دقيق نيست.

پسرها گفتند: پس جوابش چيست؟

معلم گفت: وقتي بيگانه اي نزديك مي شود و تو او را با برادرت اشتباه مي گيري، اختلاف ها ناپديد مي شود، اين لحظه ايست كه شب تمام و روز آغاز ميشود.

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 21:40 توسط نیلوفر| |

گاه آرزو می کنم کاش هرگز نمیدیدمت تا امروز غم ندیدنتو بخورم ،

کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد تا امروز چشمان من به آن لحظه بهانه بگیرند و اشک بریزم ، 

کاش حرفای دلم را به تو نگفته بودم تا امروز به خودم نگویم:

آخه اون که میدونست چقدر دوسش دارم

نوشته شده در دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,ساعت 20:2 توسط نیلوفر| |

شاید آنروز که سهراهب نوشت :

تا شقایق هست زندگی باید کرد ،خبری از دل پر درد گل یاس نداشت .

باید اینگونه نوشت هر گلی باشی چه شقایق چه یاس چه گل پیچک زندگی اجبار است...

نوشته شده در دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:54 توسط نیلوفر| |

قلب آدما مثل قلکه ،

اگر سکه ی محبت کسی توش افتاد نمیشه درش آورد مگر با شکستن !!!!!

 

نوشته شده در دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,ساعت 19:14 توسط نیلوفر| |

وقتی که من عاشق اون بودم اون منو دوست نداشت

حالا که اون منو دوست داره دیگه من نیستم

حالا می فهمم که چرا تو قصه ها می گن یکی بود یکی نبود

نوشته شده در دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,ساعت 18:54 توسط نیلوفر| |

تو را در قلب شعرم می گذارم

به نام عشق آن را می نگارم

تمام حرف من در شعر این بود

تورا تا بی نهایت دوست دارم

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:55 توسط نیلوفر| |

کاش چراغ راهنما بودم که می توانستم در هر لحظه بی دغدغه رنگ عوض کنم

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:54 توسط نیلوفر| |

 

زندگی سه پیچ داره :

اولیش زندگیه

دومیش رفاقته

سومیش مرگه

تو پیچ دوم دیدمت و تا پیچ سوم باهاتم

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:52 توسط نیلوفر| |

زندگی مانند مردابی است که نباید گول نیلوفرهایش را خورد

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:50 توسط نیلوفر| |

من در این کلبه خوشم

تو در آن اوج که هستی خوش باش

من به عشقه تو خوشم

تو به عشقه هر که هستی خوش باش

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:49 توسط نیلوفر| |

دیگه زندگی تکراری شده . همش کارای تکراریه . از زندگی حتی از نفس کشیدن خسته شدم .

ولی مرگ از زندگی قشنگ تره . وقتی بمیرم دیگه هیچی تکراری نیست دیگه نفس نمی کشم ، دیگه تنهایی و

دلتنگی و انتظار هم نیست .

چقدر خوب می شه اگه بمیرم . شاید اون وقت بفهمم کی دوستم داره و کی دلتنگمه ...

ولی چه میشه کرد ! زندگی اجباره و نمیشه ازش فرار کرد .

پس زندگی می کنم در انتظار مرگ

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:40 توسط نیلوفر| |

روزی به علت اینکه دستانت بوی گل میداد منو به جرم چیدن گل دستگیر کردند .

اما هیچ کس نگفت شاید من گل کاشتم !!!؟!

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:29 توسط نیلوفر| |

زندگی چیست ؟؟؟!  موج اقیانوس

اولش عشق _آخرش افسوس

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:27 توسط نیلوفر| |

آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم

از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

تقدیر کسی نیست که اینگونه اسیریم

شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم

نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 13:24 توسط نیلوفر| |

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیروز که داد زدی دوست دارم ،گفتم بلندتر نمی شنوم .

   امروز که آروم گفتی دیگه دوست ندارم گفتم هیس چرا داد می زنی؟؟؟؟؟

نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390برچسب:,ساعت 22:1 توسط نیلوفر| |

کاش خداوند سه چیز را هرگز نمی آفرید : غرور دروغ عشق

تا آدم ها از روی غرور به دروغ دم از عشق نمی زدند

نوشته شده در شنبه 27 فروردين 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط نیلوفر| |

باز در کلبه تنهایی خویش

          عکس تو روی مرا ابری کرد

                    عکس تو خنده به لب داشت

                              ولی اشک چشمان مرا جاری کرد

نوشته شده در سه شنبه 2 فروردين 1390برچسب:,ساعت 6:26 توسط نیلوفر| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد