تنهایی
روزی شیطان را دیدم در کنار خیابانی بساطش راپهن کرده بود و فریب می فروخت ، مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند ،توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ،دروغ ،خیانت و ...هر کس چیزی می خرید و در مقابلش چیزی می داد ، بعضی تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را ، بعضی ایمانشان و ...
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |